شاید سال 80 بود یا 81 و من تازه کودکی هفت هشت ساله بودم. همان موبایل ساده ی سیاه و سفید نوکیا پادشاهی می کرد. کودکانی مثل ما هم دنیایشان در توپ پلاستیک دو جلده و دوچرخه شان خلاصه میشد. توپ برایشان دنیا بود و چقدر دلت میسوخت وقتی توپ چهل تیکه ات که با هزار مشقت و سختی پول جمع کردی و خریدی داخل حیاط همسایه بیافتد و فردا تکه تکه شده اش را جلوی درب برایت به نمایش بگذارند. شاید برای منه کودک دیدن آن صحنه آنقدر سخت بود که انگار امروز در 20 سالگی با دیدن سر بریده شده ی انسانی متاثر و ناراحت شوم . این را نه به حساب بی احساس بودن که به حساب دنیای ساده ی کودکیم می گذارم که در تصوراتم گنجانده نمیشد که یک انسان ....
دوچرخه ی کوچک سبز رنگم که شاید برایم ارزشمند ترین مرکب روی زمین بود، دوستانم که شاید عزیزترین دوستانم تا به امروز بودند و از همه شیرین تر کودکی! کودکی کردن و کودکی نعمتی بود برای خودش آنوقت که کسی از تو انتظار نداشت مسئولیت بپذیری و از قید و بند های آنچنانی آزاد بودی ..
و امروز ... زندگی برایت سخت تر از دیروز است اما نه اینکه شیرینی وجود نداشته باشد .. کودکه ما کم کم قد کشیده و شاید شیرینی جدیدی از نوع بزرگانه اش را بچشد .. عشق ، زندگی و مسئولیت ..